جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

نیویورک

در گوشه ايی در شهر نيويورک نشسته ام . خيابان سوم، در کافه ايی. به شارز آزناوور گوش ميکنم و پشت ميزی نشسته ام که غريب است : شش نفر پشت اين ميز نشسته اييم و همه لپ تاپهايشان باز و کسی کسی را نمی بيند. شلوغ و تنها. اين شايد بهترين تعريف اين شهر بزرگ باشد. شهری که وقتی در محله های آن راه ميروی گويا در نقشه جغرافيا قدم می زنی. هر گوشه و مردمانی با زبانهای مختلف و نژادی متفاوت ،‌ اما همه در يک چيز مشترک : خشونت شهر.
از بهنود خواندم و روزنامه شرق و در صفحه باز ديگری نيويورک تايمز،‌ در گوشه ايی تلويزيونی سی ان ان پخش ميکند؛ کاترينا و اينکه بوش روز دعای عمومی اعلام کرده است. در شرق از بحث ولايت فقيه در مجلس خبرگان می خواندم و در اينترنت هتلی در بوستون رزرو کردم.
سرم را که بالا کردم ديدم سه نفر از آدمهای پشت ميز عوض شده اند،‌ فرقی نکرده است!! ساختار همين است.
به خانه ميروم.