در گوشه ايی در شهر نيويورک نشسته ام . خيابان سوم، در کافه ايی. به شارز آزناوور گوش ميکنم و پشت ميزی نشسته ام که غريب است : شش نفر پشت اين ميز نشسته اييم و همه لپ تاپهايشان باز و کسی کسی را نمی بيند. شلوغ و تنها. اين شايد بهترين تعريف اين شهر بزرگ باشد. شهری که وقتی در محله های آن راه ميروی گويا در نقشه جغرافيا قدم می زنی. هر گوشه و مردمانی با زبانهای مختلف و نژادی متفاوت ، اما همه در يک چيز مشترک : خشونت شهر.
از بهنود خواندم و روزنامه شرق و در صفحه باز ديگری نيويورک تايمز، در گوشه ايی تلويزيونی سی ان ان پخش ميکند؛ کاترينا و اينکه بوش روز دعای عمومی اعلام کرده است. در شرق از بحث ولايت فقيه در مجلس خبرگان می خواندم و در اينترنت هتلی در بوستون رزرو کردم.
سرم را که بالا کردم ديدم سه نفر از آدمهای پشت ميز عوض شده اند، فرقی نکرده است!! ساختار همين است.
به خانه ميروم.
از بهنود خواندم و روزنامه شرق و در صفحه باز ديگری نيويورک تايمز، در گوشه ايی تلويزيونی سی ان ان پخش ميکند؛ کاترينا و اينکه بوش روز دعای عمومی اعلام کرده است. در شرق از بحث ولايت فقيه در مجلس خبرگان می خواندم و در اينترنت هتلی در بوستون رزرو کردم.
سرم را که بالا کردم ديدم سه نفر از آدمهای پشت ميز عوض شده اند، فرقی نکرده است!! ساختار همين است.
به خانه ميروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر