امروز دوم خرداد سال هشتاد و پنج است. برای من روزی است بسیار متفاوت نسبت به نه سال پیش ، یعنی دوم خرداد سال هفتاد وشش. روزی که نماد بازحیات جنبش از یاد رفته ایی شد که دیری بود ، یعنی تقریبا بیست سال ،که به فراموشی سپرده شده بود. جنبشی بر پایه جامعه مدنی و مردمسالاری.
اما قصد نقد و بحث دوران خاتمی را ندارم تنها به مقایسه این دو روز می پردازم و شاید دوم خرداد سال هفتاد و هفت.
جدا از هیجانات و بحث های داغ قبل از انتخابات،آن روزها که خاتمی به معنای واقعی رهبر بود. روی هرماشین عکس او بود و شب ها همچون روزهای انقلاب سر هر چهار راه جوان ها یواشکی تبلیغات خاتمی را پخش میکردند. آن روزها بعد از مدتها عکس یک روحانی به خانه خیلی ها بازگشت. ماشینهایی که عکس خاتمی داشتند به ماشین های دیگری که طرفدار خاتمی بودند بقول آقای احمدی نژاد مهرورزی میکردند. من که دوران انقلاب را بیاد ندارم ولی شنیدم که چنین بوده است. مردم شاد بودند و ته دلشان دو چیز وجود داشت ، اول ترس از انتخاب نشدن خاتمی بخاطر تقلب و دوم اینکه خاتمی را انتخاب میکنیم. همه در سعی بودند ولی نگران. یادم هست وقتی فیلم تبلیغاتی خاتمی پخش شد اولین بار بود که از سخن یک مقام ایرانی احساس افتخار میکردم و اشک شوق در چشمانم وجود داشت.
اما روز انتخابات حدیث دیگری داشت، بی تاب بودیم ، همه خانواده با هیجانی وصف نشدنی به سمت مسجد رفتیم تا رای بدهیم. گویا که همه با هم دوست و همسنگر بودیم. همه عکس ها را بهم نشان میدادند و میخندیدند و با حالتی سوالی می پرسیدند : خاتمی دیگه؟ و جواب همیشه این بود " صد درصد". از قیافه ها معلوم بود که خیلی ها بار اولشان بود. اما شاید برای من این اولین تجربه مدنی بود. یک انتخاب با امید.
ولی مشکل از بعد از رای دادن شروع شد که کانال های ماهواره وداخلی را نگاه میکردیم تا ببینیم مردم شهرستانها چه میکنند. گزارش کریستیان امانپور از سی ان ان پخش می شد و امید بخش بود. برای اولین بار چیزی من میخواستم داشت به وقوع می پیوست. کسی برای من تصمیم نگرفته بود و برای اولین بار احساس میکردم اقلیت نیستم و در کشوری هستم که افراد زیادی خواسته ای همچون من دارند. این حس شاید شیرین ترین تجربه بود، یک حس اتحاد و یک حس همبستگی.
اما شنبه صبح شاید صدای فریاد اهل خانواده بهترین هدیه بود. خاتمی برنده انتخابات بود. بیست میلیون رای برای او. بیست میلیون مثل من. ما خواستیم و برنده شده بودیم. و این چه زیباست برای یک نسل که سر بلندانه احساس پیروزی کند. خیلی ها میخواستند خاتمی را رد کنند و یا تقلب کنند و حتی کردند. خیلی ها اماده بودند که آماده شده بودند که دوم خردادی ها را درو کنند. خیلی ها.... اما وقتی خواستیم وقتی ما مردم خواستیم، پیروز شدیم و شاید این بهترین درس دوم خرداد بود. آن روزها هنوز انقلاب مخملی وازه ایی در سیاست نبود که وگرنه دوم خرداد انقلاب مخملی ما بود.
اما سخنی از دوم خرداد هفتاد و هفت. خاتمی به دانشگاه تهران رفت. او به پیش ما آمد و آنروز همه چیز متفاوت بود. شعار ها این بود که خاتمی دوستت داریم. ادبیاتی که در تاریخ سیاسی اجتماعی ایران بی سابقه است. هیچ کس در ایران به این شعار خطاب نشده بود. و برای اولین بار بعد از مدتها دست و صوت جای تکبیر و صلوات را گرفت. و وقتی گروهی شعار مرگ بر آمریکا سر دادند خاتمی گفت با من صحبت از زندگی بکنید. شاید آنروز آخرین روز خاتمی بود. شاید آنروز داستان مرغی بود که زیباترین ترانه اش را قبل از مرگ میسراید.
اما امروز دوم خردادی دیگر است. همه چیز متفاوت ، نه خاتمی رببس جمهور است و نه یادی از دوم خرداد مانده است. دوران احمدی نژاد است. دوران پس رفت راهی که آمدیم. بحران پشت بحران. نگرانی جنگ با آمریکا. گویا همه چیز با آن سالها متفاوت است. احمدی نژاد خود را در هاله نور میبیند و گویا سال شصت است. احساس بیگانگی با ایرانیانی که اورا برگزیدند و حس یاس از حرکت انفعالی تحریمیون جایی برای خوشحالی نمی گذارد.
امید پاینده باد که دوم خردادی دیگر بسازیم و ایرانی مردمسالار. یاد آن روزگاران سبز گرامی باد.
اما قصد نقد و بحث دوران خاتمی را ندارم تنها به مقایسه این دو روز می پردازم و شاید دوم خرداد سال هفتاد و هفت.
جدا از هیجانات و بحث های داغ قبل از انتخابات،آن روزها که خاتمی به معنای واقعی رهبر بود. روی هرماشین عکس او بود و شب ها همچون روزهای انقلاب سر هر چهار راه جوان ها یواشکی تبلیغات خاتمی را پخش میکردند. آن روزها بعد از مدتها عکس یک روحانی به خانه خیلی ها بازگشت. ماشینهایی که عکس خاتمی داشتند به ماشین های دیگری که طرفدار خاتمی بودند بقول آقای احمدی نژاد مهرورزی میکردند. من که دوران انقلاب را بیاد ندارم ولی شنیدم که چنین بوده است. مردم شاد بودند و ته دلشان دو چیز وجود داشت ، اول ترس از انتخاب نشدن خاتمی بخاطر تقلب و دوم اینکه خاتمی را انتخاب میکنیم. همه در سعی بودند ولی نگران. یادم هست وقتی فیلم تبلیغاتی خاتمی پخش شد اولین بار بود که از سخن یک مقام ایرانی احساس افتخار میکردم و اشک شوق در چشمانم وجود داشت.
اما روز انتخابات حدیث دیگری داشت، بی تاب بودیم ، همه خانواده با هیجانی وصف نشدنی به سمت مسجد رفتیم تا رای بدهیم. گویا که همه با هم دوست و همسنگر بودیم. همه عکس ها را بهم نشان میدادند و میخندیدند و با حالتی سوالی می پرسیدند : خاتمی دیگه؟ و جواب همیشه این بود " صد درصد". از قیافه ها معلوم بود که خیلی ها بار اولشان بود. اما شاید برای من این اولین تجربه مدنی بود. یک انتخاب با امید.
ولی مشکل از بعد از رای دادن شروع شد که کانال های ماهواره وداخلی را نگاه میکردیم تا ببینیم مردم شهرستانها چه میکنند. گزارش کریستیان امانپور از سی ان ان پخش می شد و امید بخش بود. برای اولین بار چیزی من میخواستم داشت به وقوع می پیوست. کسی برای من تصمیم نگرفته بود و برای اولین بار احساس میکردم اقلیت نیستم و در کشوری هستم که افراد زیادی خواسته ای همچون من دارند. این حس شاید شیرین ترین تجربه بود، یک حس اتحاد و یک حس همبستگی.
اما شنبه صبح شاید صدای فریاد اهل خانواده بهترین هدیه بود. خاتمی برنده انتخابات بود. بیست میلیون رای برای او. بیست میلیون مثل من. ما خواستیم و برنده شده بودیم. و این چه زیباست برای یک نسل که سر بلندانه احساس پیروزی کند. خیلی ها میخواستند خاتمی را رد کنند و یا تقلب کنند و حتی کردند. خیلی ها اماده بودند که آماده شده بودند که دوم خردادی ها را درو کنند. خیلی ها.... اما وقتی خواستیم وقتی ما مردم خواستیم، پیروز شدیم و شاید این بهترین درس دوم خرداد بود. آن روزها هنوز انقلاب مخملی وازه ایی در سیاست نبود که وگرنه دوم خرداد انقلاب مخملی ما بود.
اما سخنی از دوم خرداد هفتاد و هفت. خاتمی به دانشگاه تهران رفت. او به پیش ما آمد و آنروز همه چیز متفاوت بود. شعار ها این بود که خاتمی دوستت داریم. ادبیاتی که در تاریخ سیاسی اجتماعی ایران بی سابقه است. هیچ کس در ایران به این شعار خطاب نشده بود. و برای اولین بار بعد از مدتها دست و صوت جای تکبیر و صلوات را گرفت. و وقتی گروهی شعار مرگ بر آمریکا سر دادند خاتمی گفت با من صحبت از زندگی بکنید. شاید آنروز آخرین روز خاتمی بود. شاید آنروز داستان مرغی بود که زیباترین ترانه اش را قبل از مرگ میسراید.
اما امروز دوم خردادی دیگر است. همه چیز متفاوت ، نه خاتمی رببس جمهور است و نه یادی از دوم خرداد مانده است. دوران احمدی نژاد است. دوران پس رفت راهی که آمدیم. بحران پشت بحران. نگرانی جنگ با آمریکا. گویا همه چیز با آن سالها متفاوت است. احمدی نژاد خود را در هاله نور میبیند و گویا سال شصت است. احساس بیگانگی با ایرانیانی که اورا برگزیدند و حس یاس از حرکت انفعالی تحریمیون جایی برای خوشحالی نمی گذارد.
امید پاینده باد که دوم خردادی دیگر بسازیم و ایرانی مردمسالار. یاد آن روزگاران سبز گرامی باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر